از شمارۀ

چه شد که نامه نوشتیم؟

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

مدفنِ کلمات

نویسنده: متین کیانپور

زمان مطالعه:5 دقیقه

مدفنِ کلمات

مدفنِ کلمات

«دیده‌ای بعضی چیزها برایت مهم و مقدس‌اند؟ با آن‌هایی که بیش‌تر از یک وجود فیزیکی برخورد می‌کنی و در هر عکسی، در هر فیلمی و در هرجایی آن‌ها را ببینی به وجد می‌آیی. مثلاً کتاب‌ها، کتاب‌ها، کتاب‌ها! کتاب‌خانه‌های عمومی، کتاب‌فروشی‌های سراسر شهر، کافه‌کتاب‌های دنج، نمایشگاه‌های کتاب، پاتوق‌های آنلاین و حضوریِ خوره‌های کتاب، آن دوستی که با او درباره‌ی کتاب‌ها حرف می‌زنی و هر کتابی که بخری فوری تصویرش را برایش می‌فرستی و می‌گویی یادت هست چه‌قدر خون دل خوردم تا خریدمش؟ یادت هست گفته بودم روزی که این کتاب را بخرم این را بدان که آن لحظه خوشحال‌ترین آدم روی زمین‌‌ام؟ آن دوستی که همان آدمی‌ست که داستایفسکی در «ابله» شرحش را داده بود: «می‌خواهم حداقل یک نفر باشد که با او همان‌گونه حرف بزنم که با خودم حرف می‌زنم.»

 

می‌گویند کتاب‌ها یار مهربان و بهترین دوست آدم‌اند، اما من می‌گویم بهترین دوست آدم آن کسی‌ست که با او درباره‌ی کتاب‌ها حرف می‌زنی، با او تبدیل به دو عدد کرم کتاب می‌شوید که بزرگ‌ترین دستاوردشان در زندگی، انبار کردن کتاب‌های قطور و نازک روی هم و افتخار مجدد به آن‌ها با تماشای طولانی‌مدت در اول هر صبح و آخر هر شب و هنگام صلات ظهر است!»

 

دو پاراگراف بالا را برای چندمین بار می‌خوانم. قرار بوده نامه‌ای باشد به دوستی عزیز، بدون مناسبتی خاص و صرفاً برای این‌که به او بگویم چه‌قدر برایم عزیز و مهم است. می‌خواستم تا جایی که می‌شود شخصیتی مجهول را وصف کنم و خواننده‌ی مورد‌نظر جوری خیال کند که انگار دارم شخص ثالثی را پرداخت می‌کنم و در پایان غافل‌گیری‌ای برایش باقی بگذارم و بگویم که آن فرد درجه‌یک تو هستی! اما افسوس که آن‌قدر این پرداخت رویایی شد که حالا مگر باور می‌کند؟ خود آدم هم باور نمی‌کند! آن‌قدر بی‌نقص، ارزش‌مند و عمیق؟ حالا نامه را نگه می‌داریم شاید روزی چنین شخص لایقی پیدا شد، الکی تیرهای‌مان را هدر ندهیم!

 

کاش شغلی داشتم به مانند واکین فینیکس در فیلم «Her»؛ نوشتن نامه‌هایی سانتی‌مانتال برای آدم‌هایی که خود توانایی نوشتن ندارند. به خواست خودشان در زندگی شخصی‌شان سرک می‌کشیدم و از لحظات به یادماندنی‌شان سر برمی‌آوردم، چندین بار زندگی می‌کردم و هزاران‌بار نامه‌های پرجوش‌وخروش می‌نوشتم بدون قبول مسئولیتش. به‌هرحال دوست‌داشتن هم مسئولیت دارد، کلمات حرمت دارند، الکی که نمی‌شود قلم فرسایی کرد!

 

نامه‌های زیادی نوشته‌ام، اما هیچ‌یک را ارسال نکرده‌ و در گوشه‌ای بایگانی‌شان کرده‌ام؛ نامه‌هایی که ابزاری بودند برای ابراز چیزی. نوشته بودم که «تو ماریا کاسارس هستی و من آلبر کامو نیستم، هم فلیسه‌ای و هم میلنا ولی کافکا نیستم، سارتر نیستم و تو سیمونی، سیمینی و من جلال نیستم، فروغی و گلستان که نه، خرابه‌ای بیش نیستم.» نوشتم بودم: «تو همان نوای ایرانی‌ای هستی که اصغر فرهادی در آلمان شنید و به مام بدنام وطن برگشت و بهترین فیلمش، بزرگ‌ترین افتخار سینمای ایران (جدایی) را ساخت. تو وطنم هستی، مادر عزیزم، باعث تمام بازگشت‌های عالم به خانه به شوق بوی آغوشت» و نوشته بودم: «درخت در تنهایی درخت‌تر است آدم در تنهایی آدم‌‌تر، اما ما که نمی‌خواستیم آدم باشیم عزیز من، اصلاً چه فضیلتی در آدم‌بودن است که بخواهیم آدم‌تر هم باشیم! ما فرشتگانی بودیم بر فراز عرش عالم... .»

 

از این جنس شروع‌ها، میانه‌ها و پایان‌های شورانگیز بسیار است. همه‌ی مراحل درست رفته‌شده به‌جز مرحله‌ی ارسال؛ گویی در پایان به تخلیه‌ای عاطفی می‌رسم که انگار آن فرد در ناخودآگاهش از این احساسات پرشور آگاه شده و دیگر نیازی نیست آن کاغذ را بخواند، بی‌نیاز از واکنش آن فرد از پس کلماتم شده‌ام. یک‌بار از کسی ناراحت بودم و پیامی نوشتم و جفاهایش را ردیف کردم، اما دستم به دکمه ارسال نرفت. همان‌جا آرام شده بودم و او را بخشیده بودم. به‌نظرم ما برای آدم‌ها نمی‌نویسیم که آن‌ها را از چیزی آگاه کنیم، می‌نویسیم که آن احساس را مانند رازی بر پیکره‌ی کاغذ حک کنیم و آن‌ را از وجود خود بیرون کنیم.

 

احساس که وجود فیزیکی یافت و در پاکتِ نامه فرو رفت و به تف مسلح و چسبانده شد دیگر آن درون محبوس است و به قول اکتاویو پاز:

 

آزادی به بال‌ها می‌ماند

به نسیمی که در میان برگ‌ها می‌وزد

و بر گلی ساده آرام می‌گیرد.

به خوابی می‌ماند که در آن

ما خود رویای خویشتنیم

 

دیگر آزادی کلمات ممکن نیست؛ چراکه آن‌ها در آغاز کلمه نبودند که. عواطف و احساساتی بودند که درون من زندانی بودند و حالا به زندانی دیگر منتقل شدند. خیال آزادی را باید از سر بیرون کنند‌ و همان‌جا میان دیوار‌هایی از جنس خودشان، کاغذ، با رایحه‌ی تف و چسبِ درهم آمیخته‌شده زندگی را بگذرانند و این را بدانند که کسی آن‌ها را پیدا نخواهد کرد. آن‌ها در هیچ بطری‌ای گذاشته نمی‌شوند و به آب انداخته نمی‌شوند. آن‌ها قرار نیست روزی در جایی چاپ شوند چون کسی که آن‌ها را نوشته عادت به نمایاندن خود به دنیا ندارد و خود که ننمایی گویی که وجود نداری. پشت این همه پنجره در شهر کسی هست که هر صبح برای همه‌ی آدم‌های عالم می‌نویسد و هر شب آن را در جایی مدفون می‌کند، شاید پشت همان پنجره‌ها کسی باشد که روزی صدای این کلمات را بشنود و گور دسته جمعی نامه‌ها را پیدا کند.

 

ای که واژه‌ها را هم یک‌یک و هم دسته‌دسته فراموش کردی،

تو را به خدا، بلند نشو از رخت‌خوابت!

مثل آسمانی که پرندگانش را فوج به فوج فراموش می‌کند

مثل شبی که ستارگانش را فراموش می‌کند-

بلند نشو از رخت‌خوابت،

اما به من بگو: گورت کجاست تا ابریشمی از کلمات بر آن بریزم!

اسماعیل، یک شعر بلند، رضا براهنی

متین کیانپور
متین کیانپور

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

کلیدواژه‌ها

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.